دختر کهکشان تاریک

عاشقانه من

دختر کهکشان تاریک

عاشقانه من

گاه در انتهای یک جاده گوشه ای از عشق میبینی.......

عاشق گفت : "تو نمی فهمی. تو مسافری سرکش هستی که برای یافتن پاسخ های خودخواهانه ات از کوهستان ارغوانی صعود کرده ای . هرگز طعم عشق به دیگری را نچشیده ای و نمی دانی حل شدن در وجود زیبارویی مانند آن که من در پیش رو دارم چه لذتی دارد. "

گفتم : "من نیز مانند تو و تمام موجودات هوشمند دیگر ، خودخواه هستم. تنها تفاوتم با تو در اینست که جسارت اعتراف به این خودخواهی را دارم. حل شدن در وجود دیگری نه ممکن است و نه مطلوب. هر اندیشمندی در جهان ما تنها و یگانه است و این تلقی که می توان در وجود دلداری حل شد و با او یکی گشت ، خطایی غریب است. گمان می کنم خودت هم این را خوب می دانی. از آن روست که دلداری واقعی و ساخته شده از گوشت و استخوان را برنگزیده ای ، و به راز و نیاز با تخیلی پنهان در ابرها دلخوش کرده ای. اگر به دنبال معشوقی واقعی می گشتی ، دیر یا زود به تفاوت او با خودت پی می بردی و از توهم یگانه شدن با وی رها می گشتی. "

عاشق گفت : "من با معشوق خویش یگانه شده ام. معشوق من شکایتی از من ندارد و همیشه پس از ترک کردنم بار دیگر به نزدم بازمی گردد. هر لحظه که در انتظارش به زاری می گذرانم برایم سعادتی بزرگ است. کدام کنش سلحشورانه تر از لعن باد کوهستانی و چه بختی بلندتر از پدیدار شدن دگر باره ی چهره ی معشوق را می شناسی؟ "

گفتم : "از آن رو معشوق خویش را چنان دوست می داری که بر او ادعای مالکیت داری و از آن رو چنین در غیابش مویه می کنی که میل داری در تملک کسی باشی. با این ترتیب عجیب نیست که به همراه عشق بزرگی که برای این لکه ابر داری ، نفرتی سترگ نسبت به باد بازیگوش را هم در دل پرورانده ای. "

گفت : "البته معشوق به من تعلق دارد. مگر نه آنکه من او را از پاره ای ابر آشفته آفریده ام؟ و بی تردید او مالک من است ، چرا که جز در ارتباط با او وجود ندارم. چرا از کین پروری هراس داشته باشم؟ هر چه قدر عشق معشوق بزرگتر باشد نفرت از رقیب هم کلان تر خواهد بود. تنها در سایه ی این شمشیر دو دم ِ عشق و کین است که وصال معشوق ممکن می شود. اما تو که از عشق بی نصیب مانده ای نمی فهمی وصال معشوق چه معنایی دارد. "

گفتم : "حق با توست چون وصال معشوق برایم معنای چندانی ندارد. نمی دانم چگونه می توان به وصال تصویری در ابری دور دست رسید."

گفت : " ولی من مفهوم وصال معشوق را به خوبی می دانم . شب همان روزی که چشمم برای اولین بار به جمال او افتاد رویایی دیدم که در آن ابرهای لاجوردین به سوی من حرکت می کردند و سایه ی معشوق بر من می افتاد. می دانم که وصال ، همان حل شدن سایه ی من در سایه ی معشوق است. "

گفتم : " سایه علامت اطاعت و سکون است. چرا رسیدن به والی این چنین آغشته به سایه ها برایت ارزشمند است ؟ "

گفت : " از آن رو که من نیز مانند تو و سایر مسافران به سودای دستیابی به واقعیت و اثبات وجود خویش این راه را در پیش گرفتم و دریافتم که واقعی ترینِ موجودات ، آنهایی هستند که سایه ندارند. "

گفتم : " ای عاشق من نیز می دانم که رها شدگان از بند باورهای مسخ کننده ، سایه ی خود را از دست می دهند. اما نمی فهمم چرا برای چیره شدن بر سایه ات چنین راهی را برگزیده ای؟ "

گفت : "مگر نه آنکه درجه ی واقعی بودن ما به نگاه ناظران وابسته است؟ "

گفتم : " من نیز چنین شنیده ام ولی به دنبال راهی برای رستن از بند نگاه ناظران می گردم. "

عاشق گفت : "تنها یک راه وجود دارد و من آن را یافته ام. راز واقعی بودن ، آنست که موجودی شکوهمند و برتر همچون ناظران ، چشمانش را بر تو خیره نگه دارد. معشوق من این چنین است. موجودی آسمانی و زیباست که همواره مرا در نظر دارد. من نیز تنها او را در نظر دارم و به این ترتیب هریک از ما کاستی های اصالت دیگری را جبران می کنیم. من با خیره شدن به معشوقم ، از مرتبه ی تکه ابری در آسمان جدایش می سازم و او را به پایگاه یکی از ناظران بر می کشم. او نیز در مقابل تنها به من می نگرد و مرا می بیند. به این ترتیب من نیز واقعیتی تردید ناپذیر می یابم. راست بگو ، چه چیز باشکوه تر از توازی دو آیینه دیده ای ؟ "

گفتم : " اما معشوق تو از خودت هم غیر واقعی تر است. او تنها آفریده ی ذهن توست. و جز در وهم تو وجود ندارد. کسی که از روزنه ی چشمان او تو را می نگرد خود تو هستی. من شکوه راستگویی نهفته در یک اینه را به سرگیجه ی بازتاب های بی شمار ترجیح می دهم. "

گفت : "مگر ناظران چگونه اند ؟ شاید آنها نیز آفریده ی نگاه خیره ی ما باشند. "

گفتم : "این پایه از واقعیت داشتن برای من کافی نیست . خواه برای ما باشد و خواه برای ناظران . هر بادی که ابرها را پریشان کند معشوق تو را از بین خواهد برد. و برای رهایی از شر سایه ات راهی جز غنودن در سایه ی معشوق نداری. این مقدار از وجود داشتن مرا قانع نمی کند . "

گفت : "آنان که از مرتبه ی عشق می گذرند و به سودای بیش از این واقعیت داشتن در ارتفاعات مرگبار کوهستان ناپدید می شوند بخت عاشق بودن را از دست می دهند. "

بار دیگر صعود از کوه را آغاز کردم و گفتم : "ای عاشق ، این بخت را به تو واگذار می کنم و از بند دلبستگی به سایه ها و تصاویر ها می گذرم . رها کردن عشق و نفرت گامی ضروری در مسیر واقعی تر بودن است

از مستی حذر کن......

 

پیش آن سلسله مو مشت ما وا شده بود

وسط اینهمه کوه تیشه رسوا شده بود

همه بر ساحل عشق تشنه می رقصیدند

روح مرموز اتش مثل دریا شده بود

بهترین لحظه ی عشق با تو پیدا شده بود

باز غوغا شده بود باز غوغا شده بود

گرچه ای دف زن مست شیشه ی باده شکست

یک بغل مستی نور قسمت ما شده بود

دیدم اهریمن شب در شب کشتن خویش

انقدر نی زده بود تا اهورا شده بود

رفته بودم به ببرش پیرهن پاره کنم

یوسف از فرط جنون چون زلیخا شده بود  


  
مست است دل تنگم از مست حذر باید 
 
 

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر .اری لیک بخون جگرشود

سلام به همه دوستانم خوبید.خداروشکر چه خبرا؟امروز یه دعوت نامه برای مسابقات کنکفو  که تو اهواز برگذلر میشه برام فرستادن باورم نمیشه جز تیمه انتخابی باشم به مدت ۱۰ روز باید برم اونجا برم یعنی برم و مقام بیارم برام دعا م کنید.

زیبایی عشق، به سکوته...نه فریاد


خدایاااااااااااااااااااااااااااااااا: من گمشده ی دریای متلاطم روزگارم  و تو بزرگواری!

 هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند ؟

پس ای خدا!

تا ابد محتاج یاری تو ، رحمت تو ، توجّه تو ، عشق تو ، گذشت تو ، عفو تو ، مهربانی تو ، و در یک

کلام ... محتاج توام !

 

 

 

شبی از پشت یک تنهائی غمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفری صدا کردم

 

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 

آری می دانستم و می دانم ، این باغ قشنگ رویایی

 

شاید ، شاید تو را برای مدتی از من جدا سازد

 

ولی باز هم دعا کردم دعا کردم