دختر کهکشان تاریک

عاشقانه من

دختر کهکشان تاریک

عاشقانه من

سنگ ریزه های به پنجره ام

گاهی خوشی ،سنگ ریزه هایی به پنجره ام می زند

 

می خواهد فکر کنم برایم صبر می کند

 

امروز اما،آرامم،آرام آرام

 

انگار بخواهم بگویم: همه چیز خوب است.

 

اشتیاقم راپنهان می کنم،به پشت دراز می کشم

 

که وضعیت راحت وخوبی است برای شنیدن وباور هرحرفی

 

چه کسی می داندبعدها کجاباید باشم؟!یا،چه کسی به داستانم گوش می دهد؟؟!!

 

که می داند ازچه راهی ممکن است دوباره اوج بگیرم؟!

 

وراه ساده ای رانخواهم گرفت که دنبا له اش کنم...

 

نگران نباش،من بازنده ی این قمارنیستم

 

من نمی خواهم به خاطر داشتن را،بافراموشی،خال کوبی کنم

 

چیزهای زیادی ازگفتن وامانده اند،نگفته مانده اند

 

وانگورهای زیادی که دهانمان را پر نمی کنند،نگران نباش من متقاعد شدم

 

خوشی،احتیاجی نیست سنگ دیگری پرت کنی...

 

دارم می آیم

 

دارم،می آیم.......

قسمت نبود...

سلام خوبید؟خداروشکر خوشبحا له انوادم دارن میرن مشهد ولی من لایقش نبودم حتی امام رضا هم من رو نخواست . خیلی دلم میخواست میرفتم ولی درسا واقعا سنگینه نمی دونم شایدم نطلبیدم نمی تونم اصرار داشته باشم شاید صلاحیه برای همه دعا میکنم و این توقع هم دارم متقابل باشه چند روزیه تو فکر عاقبت بخیر شدنم فکر میکنم به خودم میگم یعنی من عاقبتبخیر میشم یعنی این روزگار با این همه ابزاره گناه میزاره من عاقبت بخیر بشم .خودم خیلی سعی کردم دور از ابزارا باشم ولی میدونید که به الاخره من یه جونم تجربه ندارم نمی تونم با نفسه خودم بجنگم و از هیچ کدوم از ابزار استفاده نکنم.نمیدونم بازم فقط از  خدا کمک میخوام فقط خودش.


حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم

سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم

حافظ

درد هایم نگفتنی است.........

دردهای من

جامه نیستند

تا زتن در اورم

چامه وچکامه نیستند

تا به رشته سخن در اورم

نعره نیستند

تا زنای جان بر اورم

 

 

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

 گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردم که رنگ روی استینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه شناسنامه هایشان

درد می کند

 

 

انحنای روح من

شانه های خسته غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

 

 

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

 

 

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای اشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه لجوج.