دختر کهکشان تاریک

عاشقانه من

دختر کهکشان تاریک

عاشقانه من

..........

یابان در تنهایی خود غرق است
 و نگاه منتظرش بر رهگذریست
 که نادانی به او جرأت داده است
 تا بر سنگفرش صبورانه قدم بگذارد
 خانه در تنهایی خود غرق است
 و حضور ره نوردی را می نگرد
 که گامهایش لحظه ای
 سکوت سنگین خانه را شکسته است
 آسمان در تنهایی خود غرق است
 و گذار پرنده ای را می خواهد
 که بال افشان آغوش فروبسته او را بگشاید
 و من در تنهایی خودم غرقم و به روزی می اندیشم
 که دیگر نباشم

درسکوت مه الود........

در سکوت مه آلود یک جاده پر التهاب

به انتظار نقاشی هستم که به من قول

یک حوض نقاشی پر از ماهی های قرمز داده

نامش سهراب است از دهی به نام چنار می آید

کودکی دارد به نام احساس

که هر تابستان با بچه های ده

او را به صحرا می فرستد

که شقایق ها را بفهمد

و زیر سایه درخت بلوط لحظات را سر کند

باورش این است که تا شقایق هست

زندگی باید کرد ، حتی در بیغوله های خشک

 پدرش چند صباحی است که بار سفر از این دنیا بسته

و مادرش هنوز می چیند ریحان از باغچه حیاط

آن حیاطی که نردبانی دارد به سمت آسمان

هنوز از راه نرسیده سهراب

و مه همچنان غلیظ  است و وسعت دیدم  کم

باز در فکر فرو میروم

چرا سهراب نقاشی می کشد؟

او که می تواند زندگی را از نو بسازد!!!!

نمی دانم؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

چرا سهراب امیدش به نقاشی انقدر زیاد است؟!!؟؟!!!

نمی دانم؟؟!!؟!؟؟!؟!؟!؟

در او امیدی دیدم که تا بدین زمان در هیچ کسی

ندیده بودم که با آن تمام زندگی را به پیش برد

نام استادش را پرسیده بودم از دوستان

به من گفتند استادش نیماست

اما هرچه نقاش بود به من گفت

نیما نداریم شاید مانی را می گویی

اما من بی اعتنا همچنان به دنبال استادش گشتم

تا نیما را چند قدمی پایین تر ، در کنار خانه جلال و سیمین

با تک پسری سر مست و خوش ، در کنار همسری بنام عالیه خانم

با چند دست نوشته و چند تکه کاغذ ، و فنجانی چای خوش طعم یافتم

او نقاشی نمی کرد اما نقاش بود

او عاشقانه کلمات را نقاشی می نمود

و سهراب را هم او با همین احساس قویش

آموخته بود که همه چیز را می شود نقاشی کرد 

آری تازه فهمیدم او استاد نیما بود

اهل دیار به نام یوش

آری قلب و روحش هنوز آنجا بود

اما جسمش تنها نفسی بود در این شهر

ناگهان تارهای خیالم از هم می گسلند 

و دوباره من با اشتیاقی وافر

همچنان به جاده می نگرم

و انتظاری که مرا خواهد کشت

اما می خواهم مانند سهراب امید داشته باشم

که ناگهان سیاهی یی از دور پیدا می گردد

و می بینم مردی بوم بدست

از دور به سمت من می آید

و من با اشتیاق فریاد میزنم سهراب

من اینجا هستم می دانستم که می آیی....