چرا به یاد نمی آورم؟
حسی که نبود و آمد.
و مرا چون فرد فرد انسانها سوزاند.
از یک تجربه ی غلط...
و یک حقیقت محض!
خواندن را برای خیلی ها دشوار است.
همچون سکوت کردن در مقابل واژه.
این واژه های من است که می سوزد.
در مقابل دیدگانم.
و من افسوس می خورم که چه می شود که این چنین داغ می شوم؟
و دلم می سوزد به حال آنان که واژگان مرا به تمسخر گرفته اند.
این چنین است طریقت پاک بودن.
و من هم در این راه چیزهایی بدست می آورم که هیچکس در حال سکون بدست نخواهد آورد!
و البته که چیزهای با ارزشی را نیز از دست می دهم...
همچون آینه بودن دل در مقابل دوستان.
و صداقت با خار.
خار را باید دروغ گفت.
تا از مقابل خشم نگاهش در امان ماند.
ساحل دوستی را بر بلندای موج هایش ستایش می کنم.
اما چه کسی می داند که در دل من چه می گذرد؟!
در جاده قدم می زنم.
و به این فکر می کنم که شاید روزی این چنین نباشم!
من هم خواهم رفت...
و حتی آنان که از من بیشتر ادعاشان میشود.
شاید وقتی دور می شوم، رد پای نوشته هایم که در قلب آشنایانم حک شده است بر جای بماند.
و شاید هم نگاه ملتمسانه ای ،لحظه ای انتظار حضورم را بکشد.
نمی دانم. همچون کبوتری بال شکسته شده ام.
مثلم، همچون مثل یخ زدن خون عابریست که در انتظار صبح شدن فردا، از حس گذشتن،گریخت.
چند روزیست که می اندیشم به تمام آنچه که بوده و هست.
و شاید، حتی خواهد بود.
راستی...
هنوز هم در این فکرم که بالاخره تفاوت داشت یا نه؟
همان مسئله ی بودن و نبودن....
و خاموشی شمع!
امروز دیگر یقیین دارم که این تکرار تکرار است.
باور کنید.
ببخشید زیاد شد ولی حسای امروزم بود قلبی پر از خستگی پر از احساس کاش قلبی دیگر که باید درک میکرد میفهمید ولی حیف که باد اورا برد.
باید رفت
همیشه باید رفت
اما
نظری که تو وبلاگ بید مجنون سر قضیه حق السکوت دادی یادته
. . .
میخواستم بگم منم معنیه خستگی را فهمیدم و تنهایی را وقتی که دیگه راهی برات باقی نمونده
اگه جای من بودی چی کار می کردی وقتی می فهمیدی تنها دلیلی که کسی که دوسش داری دیگه نمی خواد باهات بمونه اینه که فرصتی برای زنده موندن نداره و تو اینو اونقدر دیر فهمیدی که دیگه راهی نمونده و . . .
۹۹ درصد وقتی خسته می شی باید بری چون کسی نیست که واقعا بخواد بمونی
اما
پس تکلیفه اون یه درصد چی می شه ؟ !
"ازاین فراموشی ِمحض که درش افتاده ام کیف می کنم !
میان دو شهر هستم ، یکی هیچ ازم نمی داند ، دیگری دیگر نمی شناسدم !"
×××××××××××××××××
سلام!
[گل]
من اول شدم.سلام.مطلبت خیلی با حال بود.منم یه مطلب در مورد دخترا دارم. من اپم.اگه بمن سر بزنی خوشحلم می کنی.منتظرم
مرسی مونا.خوشحالم کردی.من امشب که اپ شدم حتما لینکت می کنم.شما هم اگه خواستی لینکم کن.اگه دوست داشتی می تونیم بیشتر در مورد نظراتمون با هم اشنا شیم.منتظرم
سلام منا جان
ممنونم از لطفت.
خیلی زیبا بود. اما فقط به خدا توکل کن.
موفق باشی
بازم سلام مونا جان.یه سوال.مطالب سایتو خودت مینویسی یا ...چون خیلی به دل میشینه.فکر کنم که از خودت باشه.مثل من.منم لینکت کردم.اگه مطلبی به ذهنت میرسه بگو تا در موردش فکر کنم و بنویسم.تو می تونی خیلی کمکم کنی.اگه بخوای.منتظرم
برای عشق ورزیدن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد
و قلبی که دوستش بدارند
سلام منا جون خوبی؟
من آپم
منتظرتم
موفق باشی
سلام
عالی بود نوشتنت
کیف کردم از نوع نوشتنت
اما امیدوارم که اینقدر دلگیر نباشی
سلام مونا خانم
همشو خوندم
قبول ندارم این تکرار همش برای تکرار نیست هر چند ما به تکرار تبدیلش کردیمه
باید از این دایره خارج شد تا از دست تکرار در امان بشیم اره باید قصد کنی و امروزت رو از دیروزت بهتر کنی این هدف زیستن است
به خاطر دشته باش از تنها چیزی که از بین نمی رود یاد و خاطره تو در ذهن دوستان است و این جور نیست که با رفتنت کسی دل تنگت نشه
حد اقل برا من اینجور نیست
اول توکل کن بعد تصمیم بگیر و بعد حرکت کن تا ببینی تکرار نیست
بعدشم تا من به تو سرنزنم تو که به ما سر نمی زنی
حالا دیگه به امید دیدار
سلام منا جووون خوبی؟
من آپم
منتظرتما
موفق باشی
سلام مونا جان.من اپم.اگه بیای خوشحال میشم.منتظرم
احساسات جالب داری ولی خیلی احساساتی هستی....اون باد برده رو هم حتما باد آورده بوده...بزا ببره...بر نمد چوبی که آن را مرد زد...بر نمد آن را نزد بر گرد زد.مولانا