بود شمعی در غم پروانه ای
روشن و تنها به فکر چاره ای
شاپرک پروانه ای در فکراو
آتشی در جان او افکنده بود
درد پروانه ز درد شمع بود
شمع هم از درد پروانه فروزان گشته بود
وفای شمع را نازم که بعد از سوختن
به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد
نه چون انسان که بعد از رفتن همدم
گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد
روی تخته سنگی نوشته شده بود: اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم: باید صبر کند. برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بی حوصلگی نوشتم: بمیرد بهتر است. برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم. انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد. اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم...
اگه خودت عاشق بشی چیکار میکنی؟
سلام.
با این حرف اصلا موافق نیستم!!
شعله دلش می خواهد به شمعدان برسد
شمع هیچ نگفت و قطره قطره آرزوی شعله را برآورده کرد....
سلام
نمی دونم کامنت قبلیم اومد یا نه٬ آخه دیس شدم. به خاطر همین دوباره کامنت می ذارم.
ممنون که به کلبه خودت سر زدی. وبلاگ جالبی داری. مطالبی که توی وبلاگت می ذاری قشنگ هستن. ولی چرا تاریک؟ به نظر من تاریک که نیست٬ مثل خورشیدی روشنه و کلبه های ما رو نورانی می کنه.
هر موقع آپ می کنی٬ با امواج خورشیدیت ما رو هم خبر کن. حتما میام
خوش باشی