دختر کهکشان تاریک

عاشقانه من

دختر کهکشان تاریک

عاشقانه من

خیلی کوچیکیم.....

نشستم کنارش , روی نیمکت سفید نیگام نکرد , نیگاش

 

کردم یه دختر بچه پنج شیش ساله با موهای خرمایی و

 

لبای قلوه ای

 

- سلام کوچولو ,

 

سرشو برگردوند و لبخند زد

 

- سلام ,

 

چشاش قهوه ای روشن بود , صاف و زلال , انگار با

 

چشاش داشت می خندید

 

- خوبی ؟

 

سرشو بالا و پایین کرد

 

- اوهوممم

 

- تنها اومدی پارک ؟

 

دوباره خندید , صدای خندش مثل قلقلک گوشامو نوازش

 

می داد

 

- نههه ... اوناشن .. دوستام ...

 

با انگشت

 

وسط پارکو نشون داد نگاه کردم , دو تا بچه , یه دختر و

 

یه پسر سوار تاب شده بودن و بازی میکردن

 

خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدایی با تعجب نگاش

 

کردم

 

- پس تو چرا تنها نشستی ؟ نمی خوای بری تاب

 

بازی .

 

سرشو به چپ و راست تکون داد

 

- نه , من ازونا بزرگترم

 

ایندفه من خندیدم , اونقدر جدی حرف می زد که کنترل

 

خنده برام مشکل بود با چشای درشت شدش نگام کرد

 

و گفت :

 

- شما نمی رین بازی ؟

 

اینبار شدت خندم بیشتر شد , عجیب شیرین حرف می

 

زد

 

- من ؟ من برم بازی ؟ من که از تو هم

 

بزرگترم که ,خودشو کشید کنارم و دست کوچیکشو

 

گذاشت روی گونه ام , خیلی جدی نگام کرد

 

- نه , شما از ما سه تا هم کوچولوترین ,

 

خیلی ...

 

نتونستم بخندم , نگاهش میخکوبم کرد و دست سردش

 

که روی گونه ام ثابت مونده بود نمی دونستم جواب این

 

حرفشو چی بدم

 

- دلتون می خواد با دوستای من دوست بشین ,

 

دستشو برداشت و دوباره لبخند زد ,

 

- ناراحتتون کردم ؟

 

آب دهنمو قورت دادم و گفتم :

 

- نه ... اصلا , صداشون کن

 

از روی نیمکت پرید پایین و آروم گفت :

 

- بچه ها .. بیان

 

بچه ها از همون فاصله دور صدا رو شنیدن و

 

از روی تاب پریدن پایین

 

- راستی اسم تو چیه خانوم کوچولو ؟

 

برگشت و دوباره با یه حالت جدی توی چشام نگاه کرد و

 

گفت :

 

- من اسم ندارم , ولی دوستام به من می گن

 

آهو...

 

گیج شده بودم , اسم ندارم ؟ خواستم یه سئوال دیگه

 

ازش بپرسم که بچه ها از راه رسیدن

 

- سلام .. سلام

 

جوابشونو دادم :

 

- سلام

 

پسربچه لپای سرخ و چش و ابروی مشکی داشت و

 

دختر کوچولوی همراهش موهای بلند خرمایی با چشای

 

متعجب و آبی ,پسر بچه به آهو نگاه کرد و پرسید :

 

- این آقا دوستته آهو جون ؟

 

آهو سرشو تکون داد و در حالیکه با دست پسرک رو

 

نشون می داد گفت :

 

- این اسمش مانیه , چار سالشه , دو ساله که مرده ,

 

توی یه تصادف رانندگی , اینم نسیمه , پنج سالشه ,

 

سه روزه که مرده , ... ,

 

باباش ... باباش ... ( نسیم با دستای کوچیکش صورتشو

 

گرفت و به شدت گریه کرد )

 

نمی تونستم تکون بخورم , خشکم زده بود صدای ضربان

 

تند قلبمو به وضوح می شنیدم و همینطور صدای سکوت

 

عجیبی که توی پارک پیچیده بود

آهو نسیم رو بغل کرد , چشاش سرخ شده بود

 

- باباش دوسش نداشت , خفش کرد , اونقدر گلوش

 

فشار داد تا مرد , ببین ...

 

با دست گردن نسیم رو نشون داد دور گردن باریک نسیم

 

یه خط متورم سیاه , یه چیزی شبیه رد دست به چشم

 

می خوردحالم داشت بد می شد نمی تونستم چیزی رو

 

درک کنم فقط نفس می کشیدم , به زحمت تونستم

 

بگم :

 

- و تو ..؟

 

آهو لبخند زد ,

 

- من هفت سالمه , توی یه زیر زمین مردم , از گشنگی

 

و تشنگی , زن بابام منو انداخ اون تو و درو روم بست ,

 

اونجا خیلی تاریک بود , شبا می ترسیدم , سه روز اونتو

 

بودم ,یه شب چشامو بستم و از خدا خواستم منو ببره

 

پیش خودش , خدا هم منو برد پیش خودش , منو بغل

 

کرد و برد .

 

نمی تونستم باور کنم , همه چیز بیشتر شبیه یه فیلم

 

وحشتناک بود تا واقعیت سه تا بچه معصوم , یعنی اینا ..

 

اینا مرده بودن !

 

نسیم دیگه گریه نمی کرد , مانی دست آهو رو گرفته

 

بود و می کشید : - بریم آهو جون ؟

 

- ما باید بریم .

 

به خودم اومدم ,

 

- کجا ؟

 

مانی با انگشت به یه گوشه آسمون اشاره کرد :

 

- اون جا

 

آهو خندید و گفت :

 

- ما خیلی کم میایم اینجا , اون بالا خیلی بهتره , خدا با

 

ما بازی می کنه , تازه سواریمونم میده بچه ها خندیدن

 

- اگه ببینیش عاشقش می شی چشام خیس بود ,

 

خیلی خیس , اونقدر که تصویر اونا مدام مبهم و مبهم تر

 

می شد

 

فقط تونستم از بین بغضی که توی گلوم گیر کرده بود

 

بپرسم :

 

- خدا ..خدا چه شکلیه ؟

 

 

و باز هر سه تا خندیدند

 

آهو گفت این شکلی , دستاشو به دو طرفش باز کرد و

 

شروع کرد به رقصیدن همونطور که می رقصید آواز می

 

خوندنسیم و مانی هم همراه آهو شروع به رقصیدن

 

کردند از پشت قطره های گرم اشکی که چشمامو

 

پوشونده بود رقص آروم و رویاییشونو تماشا می کردم

 

آوازی که آهو می خوند , ناخودآگاه منو به

 

یادخدامینداخت خدایی که با بچه ها بازی می کنه

 

صدایآوازمثل یه موسیقی توی گوشم تکرار می شد

 

بعد از چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم

***

 

چشمامو که باز کردم شب شده بود

 

دور و برمو نگاه کردم , پارک ساکت و تاریک بود و اثری از

 

بچه ها نبود نمی دونستم چه مدت روی نیمکت خوابم

 

برده بودو نمی تونستم چیزایی که دیده بودم باور کنم

 

نگاهم بدون اراده به اون گوشه ای از آسمون که مانی

 

نشون داده بود افتاد سه تا ستاره اون گوشه آسمون

 

بود , نزدیک هم , و یکیشون پر نور تر از بقیه صدای آهو

 

توی گوشم پیچید :

 

- تو از ما سه تا خیلی کوچولوتری , خیلی کوچولوتر


 
نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 07:50 ب.ظ http://sfandiary.blogsky.com



نصایح ویکتور هوگو
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی،کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست،تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند

رویای خاکستری سه‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:37 ق.ظ http://www.royayekhakestary.blogsky.com

سلام منا جان خوبی عزیزم؟
خیلی زیبا بود. محشر بود. آفریننننننننننن
من هم آپم
موفق باشی

رویای خاکستری چهارشنبه 16 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:20 ق.ظ http://www.royayekhakestary.blogsky.com

سلام منا جون خوبی عزیزم؟
من آپم
موفق باشی
دلم واست تنگ شده. چرا دیگه نمیای؟

هانی پنج‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:07 ب.ظ http://www.uniqueturquoise.blogfa.com

سلام

بسیار زیبا بود...........موفق باشی............

سر بزنی خوشحال می شم ...........سرنوشتی بیش نیست...

نگاه ساکت باران به رویم دزدانه می لغزد
ولی یاران نمی دانند که من دریایی از دردم
به ظاهر گرچه می خندم ولی اندر سکوتی تلخ می گریم........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد