دوباره دعوایشان شده بود.مرد اصلا حرف نمیزد.
زن میگفت: آخه نمیگی من چطور باید خرج خونه رو در بیارم؟ دستامو ببین..ببین عروست شده نظافتچی خونه همسایه ها .
مرد چواب نداد .زن چادرش را کشید جلوتر .دوباره زیر چشمی به اطراف نگاه کرد .کسی نبود .جاری تر
شد .گفت : این هم از شازده بزرگت که میگفتی درسخونه .آقا دوتا تجدید اورده .تازه میگه همه معلم
خصوصی دارن . منم میخوام .
مرد ساکت بود . زن خندید و گفت : یه خبر خوب هم بهت بدم . برای نرگس , خواستگار اومده . کاش بودی و می دیدی.
و بعد یه قطره اشک از چشمهاش جدا شد . جوی باریکی روی صورتش کشید و یواش افتاد رو سنگ قبر.