دختر کهکشان تاریک

عاشقانه من

دختر کهکشان تاریک

عاشقانه من

..........

گفت:می خوام رو قلبت یه یادگاری بنویسم تا همیشه برات بمونه...

گفتم : کجا؟گفت رو قلبت....

گفتم : می تونی؟

گفت: اره زیاد سخت نیست..

گفتم: بنویس تا برای همیشه بمونه..

یه خنجر برداشت...

گفتم: این چیه؟

 گفت:هیسسسسسسسسس

 ساکت شدم..

 گفتم:بنویس دیگه چرا معطلی؟

 خنجر رو برداشت و با قسمت تیز اون نوشت:

 دوستت دارم دیوونه!!!

 اون رفته،خیلی وقته..کجا؟نمی دونم

 اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده....خدایا عشقم برگرده

قبول شدمممممممممم............

سلاممممممممم یه روز با عشق یه روز بی عشق یه روز با محبت یه روز بی محبت.....راستی تو کنکوره سراسری با رتبه۲۸۰۰۰مجاز شدمممممممممممممم خیلی خوشحالم ولی نتونستم نشون بدممممممم دیگه ادم به کی اعتماد کنه بده ماجرایی که امروز ختمش کردم وتمومش کردم دیگه میخوام سعی کنم یه خطه قرمز روی به پس دوست شدن بکشممممممممممم.خیلی ..........سکوت بهتر از همه چیزه.پس میگم مونا.خفه شو....دیگه حرفه پسر نیار.........

گریه میکردم. همه جا سفید و پوچ بود! هیچی نبود،نمیدونم رو چی وایساده بودم یا به چی تکیه داده بودم؟؟؟ فقط میدونم توی اوج پوچی بودم.
همونجوری که زار میزدم یه هو یکی دستشو گذاشت رو شونم. سرم رو اوردم بالا نگاش کردم.بم خندید. ولی من نخندیدم.
گفتم برو.
گفت چرا؟
گفتم می خوام تنها باشم
گفت تو الانم تنهایی!
گغنم نه نیستم.تو مزاحمی
گفت اما تو وقتی شاد هستی منو حس نمیکنی...
گفتم نیستی که حست کنم
یه لبخند زد و آروم گفت یادم نمیاد حتی لحظه ای تنهات گذاشته باشم!
گفتم تو کی هستی؟
گفت چی حدس میزنی؟
گفتم نمیدونم!نمیتونم فکر کنم، خیلی داغونم...
گفت مگه چی شده؟
گفتم چرا باید بهت بگم؟
گفت چون من همه چیزو میدونم!
گفتم پس چرا می پرسی؟
گفت برای اینکه میخواستم تو سبک بشی
گفتم تو کی هستی؟
گفت به حال تو چه فرقی داره؟گریه ات رو بکن
گفتم تنهام بذار برو...من از همه بدم میاد، با همه قهرم
گفت به خاطر یه اشتباه داری همه چیزو نابود میکنی؟
گفتم اون همه چیزو همه کس من بود...اون اشتباه نبود...
گفت چرا انقدر مطمئنی؟
داد زدم چون از همون اول از خود خدا خواستمش! گفتم اگه مال منه بهم بدش!! گفتم اگه تا آخرش کنارم می مونه بهم بدش...بهم دادش، ولی زد زیر قولش... از هم جدامون کرد...
گفت چرا انقدر از خدا شاکیی؟ مگه چی کار باید برات میکرد که انجام نداد؟
به هق هق افتادم و گفتم چرا به من دروغ گفت؟؟ چرا الکی امیدوارم کرد؟؟ اونکه میخواست ببردش چرا اوردش؟؟
گفت مگه خودت نخواستیش؟
گفتم آره! ولی واسه خودم، واسه ی همیشه... خدا میدونست من تحمل دوباره ی جدایی
رو ندارم... دیدی شکستم؟؟؟!!!
و بعد دستم رو گذاشتم رو صورتم و مثل یه بچه ی 3ساله که مامانشو تو یه بازار شلوغ گم کرده گریه کردم..آروم اومد جلو و بغلم کرد... گرمای تنش بوی بارون میداد...! خیلی آرومم کرد...
ساکت که شدم ازش پرسیدم راستی تو کی هستی؟
تو چشمام نگاهی کرد و گفت چرا میخوای بدونی؟
گفتم میخوام بدونم کی تونسته حتی بیشتر از خدا آرومم کنه؟؟
یه لبخند شیرین زد و گفت... میتونی خدا صدام کنی...!!!